یه وقتی که تازه داشتم بالغ میشدم و با زن مستاجر تنها تو خونه بودم، راهمون به هم خورد و واستاد و رنگی را بهانه کرد و به من گفت: «سفید سفید صد تومن، سرخ و سفید سیصد تومن، حالا که رسید به سبزه، هر چی بگی میارزه». این کار اگه "متلکگفتن" بود، من که خوشم اومد و یه لبخند ناز و خجولانه و معصومانه بهش نثار کردم. همین و چقدر من خر بودم! همون خانومه یه بار دیگه که شوهرش رفته بود سر کار و من هم تنها تو خونه بودم و داشتم رو در یه وانت به سفارش صاحب آن مینوشتم: «تاکسی بار زیبا»، به من گفت: «من یه وانت دیدم که روش نوشته بود: تاکسی بار عشق». و باز همون لبخند ناز و معصومانه و خجولانه از من و چقدر من ابله بودم! و خدای عشق میداند که جذابیت من چقدر وجود او را به التهاب درآورده و چقدر از دست من حرص خورده و در درون به من فحش داده بود که چرا بزرگتر نیستم. بگذریم از سرزنشهایی که بعدها خود را نمودم. خلاصه، او به من نرسید و از نظر فلسفی درواقع بدون تردید شاید! من به او نرسیدم، اما یادم میاد که یکی دو بار یه مرد غریبه وسط روز اومد خونمون و رفت به اتاق اونا و مادرم وقتی متوجه این رفت و آمدها شد، یه کاری کرد که پدرم اونا رو جواب کنه.
باری، من یه کمی بزرگتر شدم و مستاجرامون هم عوض شدند و چرا من به زن مستاجر لبخند میزنم؟ چرا نگاهش را دوست دارم؟ آیا نگاهش، یک جور «دوستت دارم» نبود؟ نگاه من چگونه بود؟ نگاه کداممان اولتر! و آتشبرافروزتر بود؟ آیا اگر از کنارم رد میشد و زمزمه میکرد: «دلم را بیخبر میبری، کجا ای فتنهگر میبری...»، شاد نمیشدم؟ معلومه که بازم لبخند ناز؟! و آیا او به من متلک گفته بود؟ و چرا بعضی از این آیتاللههای فمینیست که حرفاشون منو یاد زمانی که زنان به فکر باتجربهکردنم بودند انداخته، با این عمل مخالفند؟ این اعمال! هرچی که بود، چه نگاهی نامعصومانه! چه کلامی که «من تو رو میخوام» را پیامرسانه [متلک؟]، چه سوالی اغواگرانه «میدونی شهوت یعنی چی؟» و این وسط، کسی لاس زدن را تعریف و مطابق آیههای اخلاقیاش محکوم کند چون! هر چی که بود، بازی نگاهی و کلامی و در زیر کرسی به هنگام مهمانی و تخمهخوری و دیدن فیلم خانهبهدوش، آخه اونا تلویزیون نداشتند، تماس پاهایی بود که بچهاش یه بار نزدیک بود آبروی پای من رو ببره! و به اونجا ختم شد که یه روز تابستانی که داشتم از پلهها تق و توق میرفتم بالا که دور بزنم و از پلههای دیگر بالا رفته تا با گذشتن از کنار در اتاق مستاجر بروم به پشتبام، از قضا! اون خانومه از کمر به بالا لخت بود و داشت پیرهنشو میدوخت و یکهو با دیدن من هرچی دستش بود پرت کرد و بلند شد و از کنارم دوید و رفت از پلهها بالا تو آشپزخونهی کوچکشان و چقدر او شاد بود و از نظر فلسفی بدون تردید شاید من از او شادتر، اما باز چرا تردید دیوونه؟! منتظری برات دعوتنامه بفرسته؟ که فرستاده شد و چه تابستان زیبایی که در آن شیرهی باکرگی من کشیده یا چشیده شد و چشمانم به ندیدهها روشن و دستانم به لمسناکردهها ملموس و لبانم که هرگز نکرده بود یک بوس، لبانی داغ و سینههایی نرم و لطیف و باسنی به ارتعاشدرآمده و سوزان را، و تو که میخواهی بقیهاش را بشنوی، بگو چرا ؟!
نتیجهگیری اخلاقی: ضمن اینکه ثابت شد «تا گریه نکنی، شیر میل نمیکنی»، و چه بهتر که ندای خواستن یا دوستداشتنت را به آنکس که میخواهی یا دوستداری به هر نحوی که درست تشخیصمیدهی، برسانی (و البته روی سخن با بیشخصیتهای کثافتِ مزاهمِ متجاوز نیست)، پس این همه دروغ و کتمانِ تمایل به انواع و اقسام جنس مخالف چرا ؟! و از آنجا که زنها خائنتر از مردها و مردها خائنتر از زنها هستند، پس چرا به جای انکار و کتمان و جلوگیری و کنترل و غیرو، با هم تیمی تشکیل نمیدهند و با «خیانت» طوری مبارزه نمیکنند که مفهوم خود را از دست بدهد تا یک قدم به بهشت نزدیکتر شوند؟
No comments:
Post a Comment
برای فرستادن نظر و پیغام، احتیاج به دادن اسم و آدرس و کلمه رمز و قد و وزن ندارید. خودتان انتخاب کنید