منتقل شده از اینجا:
http://rendeaalamsuz.blogspot.com/2009/03/blog-post.html
* در رابته با غلَتهای اهتمالیی! املاعی
شاید اگه این احساسات نبود - بگزریم از اینکه چه بلایی سر انسان میومد - میشد آدم تو سیاست، راحت از منطقش پیروی کنه و منحرف نشه، البته اگه منطقش، واقعن منطقی باشه!
و این انتخاب بین بد و بدتر، از اون سُعالای فلسفیه که چون خیلی مزاحمتبرانگیزه، باید داعمن بهش رجوع کنی، تا احساساتتو به مقدار واجبی سرکوب کنی. این صمدآقا یه زمانایی تو یه گپ خصوصی که من خودمو به نفهمی زده بودم! و بهش میگفتم: «من نفهمیدم بلاخره باید بین بد و بدتر، بد روُ انتخاب کنم یا نه ؟» اینطوری زد تو چشَم:
«صمد: صمدآقا بیتلفییت. صمدآقا: هاااااا، موُ یه روز دو جفت، نه، دو تا دونه چش دیدُم که با هم جفت و جول بودن و خیلی هیس و ولقلمبیده و با افکار شوم. انگاری میگفتن بیا بزن تو جفتمون. اون موقع مو نقشه کشیدُم که برُم انتقام بگیرُم، یک انتقام سخت. واسه همین رفتُم قوچعلی رو هم با خودُم بردُم و بشش، یهنی به اون جفت چشمهها، یه چشمی نشون دادم که چشمگیلش کرد و راه در روُ نداشت و بعد بشش گفتُم ای بیچاله، یا دو نفریمون میزنیم تو چشت یا فقط من میزنُم. اون بیچاله هم غلت نکنُم بهخاطر اینکه چالههاش گم شده بود گفت خوب یکی، بهتر از دو تایه، پس فقط خودت بزن. اونوقت چشمت بلا به دور ازش باشه، مونوم همچین زدُم به یکی از اون جفت چشمه که کار انگشت سه نفرو کرد و یکی هم به ضررش شد. حالا فکرشو کن اگه این اخمخ گفته بود هردوتامون بزنیم به چشش چونکه حالا که قراره نوش جون کنه، یه ذره کمتر و بیشترش چه فرقی میکنه آخه نه ؟! »
اما احساساته دیگه، اگه جلوشو نگیری میخاد! بنویسه:
« میدونی چهجوری میتونی راحت حکومت کنی؟ مثل آبخوردن. با مردم مثل سگ رفتار میکنی و یه کاری میکنی که هر آشقالی روُ که جلوی پاشون بندازی، با نهایت لذت میل کنن. همیشه مردم روُ به مرگ میگیری تا به تب راضی بشن. همچین بدتری تو حلقشون فرو میکنی تا به اون بَده رضایت بدن و بدون هیچ قید و شرطی بازیگر نمایشهای بیارزشت گشته و به حامیان قسمخوردهی قوانین سلطنت و قدرتت رعی بدن.
اما زیاد هم احساس راحتی نکن، مردم بلاخره به اونجایی میرسن که دیگه بازیچه نمیشن و ...»
ولی این عقل احمق! دوباره به فکر بد و بدتر میافته و میگه مگه تو خودت توو اون برنامهی خاکروسریِ اتحادت ننوشتی که:
«14. در مورد رابطه با "اصلاح طلبان" و شرکت در رای گیری
الف_ گروهی از ما بر این عقیده اند که ما باید در مقابل این حکومت، بطور کلی از کسانی که تحت نام "اصلاح طلب" فعالیت میکنند، پشتیبانی کنیم. و ضمن اینکه دائما" از ضرورت انقلاب مخملی و اصلاح ناپذیر بودن رژیم صحبت میکنیم و هر نوع آزادیفروشی و کارگذاریِ رژیم را از طرف هر کسی مورد اعتراض قرار میدهیم، از مردم بخواهیم که بین "بد" و "بدتر"، "بد" را انتخاب کنند. آنها معتقدند که این عمل نه به معنی ِ تایید رژیم و بلکه به معنی ِ نشان دادن کینه و دشمنی با جبهه ی ولایت فقیه و دار و دسته ی نظامیش و به منظور دامن زدن به اختلافات درون حکومتی میباشد. و اختلاف در حکومت هر چه بیشتر، بهتر. آنها میگویند که ما از طریق رایمان، به اصلاح طلبانی که ادعای طرفداری از حقوق مردم را دارند، قدرتی میدهیم و دائما" آنها را برای عمل کردن به ادعاهایشان زیر فشار قرار میدهیم.
ب_ گروهی از ما معتقدند که بطور کلی کسانی که تحت نام "اصلاح طلب" فعالیت میکنند، اگر گوشه ای از قدرت را به دست آورند و به بعضی از خواسته هایی که ممکن است نفعی برای مردم هم داشته باشد، برسند، باز هم در مجموع، عده ای خواسته و عده ای ناخواسته، آب به آسیاب رژیم ریخته و باعث آراسته شدن چهره ی حکومت ولایت فقیه و طول عمر بیشتر آن میگردند، بدون اینکه رژیم هرگز به قدرت گیری ِ مردم تن دهد. آنها میگویند اصلاح ناپذیریِ رژیم، معموریتی برای اصلاح طلبان باقی نمیگذارد، مگر طولانی کردن عمر این رژیم، و شرکت در انتخاباتی که کاندیداهایش باید مورد تصویب حکومت قرار بگیرند، یعنی رای دادن به حکومت.
ج_ هر دو گروه و کسانی که احتمالا" در این زمینه بینابینی هستند، همدیگر را تحمل کرده و بدون زدن تهمت به یکدیگر، تبلیغات خود را میکنند، ولی مواضع رسمی و البته غیر اجباری و رهنمودی را، ستاد رهبری اعلام میکند.»
و مگه تو خودت بیشتر به بند الفش گرایش نداشتی؟ پس چرا تو این مدت همهش خاستی خاتمی روُ بیآبرو کنی و حالا از حق و حقوقش که بگذریم، چرا کللن زیرآب رعیگیری روُ میخاستی مثلن بزنی، حتا با تشویق به امیدواری؟:
«عزیزم، اگه به خاتمی رای میدی، به یه امیدی رای بده.
مثلن به این امید بهش رعی بده که بگه من دانشجویان ستاره دار را نابود میکنم! البته نه خود دانشجویان را و بلکه ستارهها را و نه از تو هفت آسمون و بلکه از پروندههای دانشجویانی که از حقوق انسانیشان استفاده کرده و نظرشان را بر علیه حکومت ولایت فقاهت ابراز داشتهاند.
مثلن به این امید بهش رعی بده که وقتی میگه اسلام، دمکراتیکه، بگه که مسلمون بودن زوری نیست و کسی روُ که بیدین میشه یا دینشو عوض میکنه، مجازاتی نیست، حداقل در این دنیا. و مگر نه اینکه که مثلن پیغمبر فرموده که فلان و فلان!
و بر اساس همان اسلام دمکراتیکِ ادعاعی ِ خودش، بگه حقوق انسانیِ همهی ایرانیان، صرفنظر از دین و مذهب، باید مساوی باشه و بخاد یه قدم عملی تو این راه برداره و بگه پس من پیشنهاد میکنم که قانونی تصویب بشه که کسی حق نداشته باشه از دین و مذهب مردم سُعال کنه.
مثلن به این امید بهش رعی بده که بگه اگه یه زمانی زن و مرد برابر نبودند، الان از نظر حقوق انسانی اقتصادی برابرند و من پیشنهاد میکنم که قانونی تصویب بشه که ارث زن و مرد برابر باشه ...»
پس آدم نسبتن درستتری! شو و حالا که نمیخای امید بیجا در دل مردمان بپراکنی تا مردم ضمن رعیدادن به خاتمی، دست روی دست بذارن و دلشون به خاتمی خوش باشه که بره حق و حقشونو براشون بگیره، یا دست روی دست نذارن ولی انتضارای زیادی از خاتمی داشته باشن، اقللن کمک نکن که احمدینزاد دوباره هالهنمایی کنه. و ضمن اینکه همچین کمکایی نمیکنی، بیشتر به فکر حلقهی گمشدهی این همه اعتراضات پراکنده باش که تا این حلقه درست نشه، و چون گفتیم گمشده، تا این حلقه پیدا نشه، کار ما به جایی نمیرسه. پس حالا برو و سراغ این حلقهی گمشده روُ از مهشید بگیر.
و در اینجا بود که این عقل خاکبرسر، احساساتمو گول زد و من هم فکر کردم میتونم این مهشید روُ گول بزنم، تازه ندیده و نشناخته.
مهشید گولم زد
صمد: در وانُفسای خاطرات آموزش انتخاب بین بد و بدتِر به این شاهین که یه مدتیه روح این جُواد زندانی توش هولو کرده بودُم که دیدُم این مهشید زنانهها، غلت نکنُم به صورت زنانهای لیلا مانند! در مُقالهی وسوُسهانگیزی، خِر این زیتون بیچاله روُ که برای انتخاب نامزدش داشت شرط و شروط میذاشت، گرفته و بشش میگه که تو جمهولی اسلامی عروس خانم باید بله روُ بده و شرط و شروط نذاره که همون که تو روُ وسوسه کرده به اندازهی کافی کافیه! و نکنه مثلن اگه شورت و شلیتهتو قبول نکرد میری همهی رعیهاتو میدی به ابراهیم لینککن که همهی بردهها روُ نابود کرد.
خلاصه غلت نکنُم حدس میزِنُم وقتی هم که زیتون گفته آخ خفه شدُم، گلوشو ول کرده و پیش پاش نشسته و گفته حالا یه چایی بیار و همونجا هم بشش گفته اگه همچین شووری کنی یک فداکاری برای مملکت هم کردی، ولی خوب شایدُم همچین چیزی روُ بشش نگفته باشه و موُ چرا حرف دربیارُم. آدُم نباید انگشت تو چشم حدسیات کنه.
آره خلاصه که این مهشید خوب چند تا درد دل کرده بود و با مثالایی مثل:
«دوران خاتمی قدری بهتر بود ، مردم یکی یکی و دو تا دوتا سرکوب میشدند نه خروار خروار.»
به این نتیژهی مُنطَقی و منطقهای رسیده بود که:
«پس بر همه ی ما وبلاگ نویسان عزیز و ارجمند واضح و مبرهن است که دوران خاتمی قدری از دوران احمدی نزاد کمتر بد بود.
اگر این برای کسی کافیست که برود و به خاتمی رای بدهد ، خوب بگذارید رای اش را بدهد ، دیگر چرا خرش را میگیرید که مثل زیتونک بیاید و خودش را توجیه کند که من شرط میزارم و رای میدهم ؟
همین است که داریم ، همین است که هست. و خاتمی قدری کمتر از احمدی نزاد بد است ، و فعلا انتخابی که داریم بر سر همین دو است. پس نه خودمان و نه کسانی که رای میدهند را با حرفهای تو خالی آزار ندهیم.»
البته ممکنه این بدتِر بودن دَوَران احمدینزاد برای همهی همه واضح و افتضاح و مبرهن و بحرانی نباشه، ولی در زِمن اینکه تخریبن برای همه مسعلهای بوده که زیر سعالات نبوده، حالا ببینید مُو چه جوری گول مهشید روُ خوردُم و حیف شما که نمیدونید که این گول خوردن چه مزه داره و باید بخوری تا بفهمی چقده لرزه هم داره، آره. این خانمی با نصیحتها و سُعالها و حرفایی نظیر :
«بر مردم سخت نگیریم. اگر کسی معتقد بود که بد از بدتر قدری کمتر بد است ، به انتخابش احترام بگذاریم.
واقع بین باشیم ... چه کار میتوانیم بکنیم ؟ چه کار کرده ایم ؟ چه کار خواهیم کرد ؟
احمدی نژاد نشان داد که سگ زرد کمی بهتر از شغال است. و اگر کسی میخواهد این انتخاب را بکند ، خوب چه کارش دارید آخر ؟
نکند برنامه ی انقلابی در دست دارید که مرا بی خبر گذاشتید ؟ ها ؟»
پاک مونو به یاد وضایُف اُنقلابیُم انداخت و با این «ها ؟» گفتنش مونو کشت و به یاد لیلاجانم انداخت. فکر کِردُم حالا که رُخنمود کِرده و رهنمود میده یا نصیحت میکنه و تازه میپرسه چیکارا میتونیم بکنیم، پس حتمن اگه فهمید چیکارا میتونه بکنه، حتا انگشتچشنگاری، خوب به دیگران هم میگه ما از این کارا هم میتونیم بکنیم نه. واسه ی همینُم شاهین و فرستادُم که باهاش درد دل کنه و دست از سر لیلای موُ برداره:
سلام به مهشید: خیلی وقت بود چیزی برات ننوشته بودم، اما بغیر از این، نه دیگه! یه مقدار جرزنی کردی. بر طبق حرفات باید قاعدتن در رعی گیری شرکت کنی اما میدونم چون به احتمال زیاد حالت خیلی به هم میخوره که بری درِ سفارت، خوب مجبورت نمیکنم! تو ایران هم کسی مجبور نیست بره رعی بده، ولی باز طبق نتیجه گیری منطقی از حرفات، حداقل باید میگفتی که اگه ایران بودی رَعی میدادی. کاملن قبول دارم اونایی که میگن به این شرط و به اون شرط، اصلن در شرایطی نیستند که بتونن شرط بذارن و فقط دارن ناز میدن. [هرچند که دلبران و سیاستمداراننداران هرگز نباید ناز و بلوف و کرشمه فراموششان شود] اینکه به یه نفر بگی منو کمتر کتک بزن، دلیل تعیید کتک خوردن نمیشه. این دلیل ضعفه و ما تا ضعفامونو قبول نکنیم، نمیتونیم برطرفش کنیم. و وقتی قوی شدیم، آنچنان میزنیم تخت سینه اش، که بگیم آخیش. پس برای شروع و تقویت یک جنبش سراسری، بیا و اولین نفری باش که به تقاضای من جواب مثبت میدی:
وعده یا قرار یا راندووی
زیر را زودتر از من بپذیر
عشق من! و بشنو این ز من
که تبلیغ قرار عاشقانه
بسی پر ارج بُود در این زمانه
وعده ی ما، جمعه ی اولِ هرماه
ازعصر تا غروب یا شبِ بعد از ظهر!
تــــوی خیابانها و میادیــــن
و فراموش نکن نازنین
حق گردش را.
و در این روز غریبه ها و آشناها
اگر بدهند به هم سلام و دست
خیـــلی خـــــــــوب است
حتا اگر بکار بَرند دستکش را!
علیک سلام ِ مهشید: شاهین جان ، این آخری که زیر هم نوشته بودی ... شعر بود ؟
جاست چکینگ :))
جواب علیکِ مهشید: نه شعر نیست، نثر منحرفه! اگه منظورت کس شعره (ببخشید)، راحت بگو، ولی من خیلی جدی دارم حرف میزنم. منظورمم این نیست که الان مردم بیان و شعار بدن. همینکه هر ناراضی ای دست خودشو! و خانواده شو و دوستا و فامیلاشو بگیره! و تو همچین روز عزیزی بیان تو خیابون با هم قدمی بزنن و گپی، به مرور این حرکت جا میافته.
بسیار مشتاقانه منتظر جواب مثبتت هستم تا بعدن بسیار مشتاقانه از دیگران جواب مثبت بخاهیم. و اگه مخالفی، دلیلاتو بگو تا از گمراهی دربیام.
مهشید: اولندش ... دومندش اگر منظورم کس شعر بود مینوشتم
سومندش فعلا هر ناراضی ای دست خودش را میگیرد و یه جواریی میاد بیرون ، یعنی میاد خارج
دور جدیدی از مهاجرت آغاز شده ، فرار مغزها.
و من دقیقا نفهمیدم تو چی را حرکت میدانی ؟ این که یکی با دوستا یا خانواده بیاد بیرون و قدم بزنه ؟
که چی بشه ؟
جواب به مهشید: قرار نبود آیه ی یعس بخونی. حالا 4 میلیون، بشه 5 میلیون و جمعیت ایران هم از 70 میلیون بشه 69 میلیون. این دلیل نمیشه که ناراضیهای تو ایران ابراز وجود نکنن. فکر کن این همه دانشجو و مهندس و کارگر و معلم و غیرو، فعلن اصلن هم نخان شعار بدن، بطور منظم و مرتب! در روز بخصوصی در ماه به خیابونا بیان و دیگران روُ هم تشویق به این کار کنن و کم کم تعدادشون به چند صد هزار برسه. این میشه یه نیروی بزرگ بلقوه ای که به موقعش یک فشار از پایینی نشون بده که اون سرش ناپیداست.
البته آلترناتیو این پشنهاد اینه که مردم بطور سمبلیک تو خونه هاشون بشینن و یا داعم به بد و بدتر رعی بدن و حتا نتونن اون بَده روُ یه ذره بهتر کنن. جنبش های پراکنده مردمو حکومت داره راحت سرکوب میکنه.
حالا مهشید، چه پیشنهاد بهتری داری که چی بشه؟ بدت میاد که ببینی چند صد هزار نفر تو خیابون قدم بزنن و گل بگن و گل بشنون و شعار ندن؟ خوب اگه دیدی وقتش رسیده، بگو شعار بدن که احتمالن اونموقع با دوستان مشورت میکنی و میگی چه شعاری بدن :)
مهشید: شاهین عزیز، اولا که منو نشناختی و نمیشناسی که اینا رو مینویسی
دوما خوب مردم بیان بیرون. من چه کار کنم ؟
مسئله اینه که اگر من بنویسم مردم بیان بیرون ، یا نیان بیرون ، همان است که بنویسم مردم رای بدن یا ندن است.
یعنی اینکه اینجا بنشینم و بگم مردم چی بکنند و چی نکنند.
و من این کار را نمیکنم.
جواب به مهشید عزیز: اینو راست میگی که «منو نشناختی و نمیشناسی که اینا رو مینویسی»، ولی خوب دیگه، با گفتن این حرفا که: «واقع بین باشیم ... چه کار میتوانیم بکنیم ؟ چه کار کرده ایم ؟ چه کار خواهیم کرد ؟» من بیچاره روُ گول زدی. تا کی باشه من تو رو گول بزنم! فعلن بای بای، صمد هم میگه وای وای.
مهشید: تو حالت خوبه ؟
و این بود داستان گولخوردن من از مهشید که در انتهای آن، حال و احوالم هم زیر سعال رفت تا آنجا که به این نتیجه رسیدم که گول زدن کار خوبی نیست.
No comments:
Post a Comment
برای فرستادن نظر و پیغام، احتیاج به دادن اسم و آدرس و کلمه رمز و قد و وزن ندارید. خودتان انتخاب کنید